یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه‌ای به دام جنونم کشید و رفت

پس‌کوچه‌های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستارۀ آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه‌های عشق

مرهم به زخم فاجعه‌گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

 

دکتر افشین یداللهی