به انتظار نبودی، ز انتظار چه دانی؟

تو بی قراری دل های بی قرار، چه دانی؟

نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی

تو مست بادۀ نازی، از این دو کار، چه دانی؟

هنوز غنچۀ نشکفته ای به باغ وجودی

تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی؟

تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران

تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی؟

چو روزگار به کام تو لحظه لحظه گذشته

ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی؟

درون سینه نهانت کنم ز دیدۀ مردم

تو قدر این صدف ای دُرّ شاهوار، چه دانی؟

تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم

ز بید این چمن ای سرو با وقار! چه دانی؟

تو خود عنان کش عقلی و دل به کس نسپاری

ز من که نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی؟

 

رحیم معینی‌کرمانشاهی