چون طفل که از خوردن داروست پریشان

با دوست پریشانم  و بی دوست پریشان

ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم

چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

مجموعۀ ناچیز من آشفتۀ او باد

آن کس که وجودم همه از اوست پریشان

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید

در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

آرامش دریای مرا ریخته بر هم

این زن که پری‌خوست... پری‌روست... پری‌شان...

با حوصلۀ تنگ و دل سنگ چه سازم؟

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان...

 

علیرضا بدیع