نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشاراتِ نظر، نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوتِ رازِ دلِ ما کس نرسید

همه‌جا زمزمۀ عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصۀ فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچۀ عقل

هر کجا نامۀ عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکدۀ ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

 

هوشنگ ابتهاج