ظهرها گریهام که می گیرد تلفن میزنم به لبخندت
مشکل من فقط همین شده است که بگیرم شمارۀ چندت!
سر کارت نیامدم اما دل من پشت میز زندانیست
تلفن را خودت جواب بده خستهام از صدای همبندت
دوست داری که زودتر بروی تا بخوانی نماز ظهرت را
صبر کن تا دقیقهای دیگر وقت میگیرم از خداوندت
زندگی! خستهام از این تکرار، قلب من تیر میخورد هربار
گوشیات را سریعتر بردار، کُلت را واکن از کمربندت
قطع و وصلی، دوباره میگیرم آن زن بدصدا چه میگوید
عشق «در دسترس نمیباشد» چه کنم با گسست و پیوندت
نه عزیزم نمیرسیم به هم، یازده سال بینمان وقت است
یازده ساله بودی آمدهام، یازده ساله است فرزندت
مریم جعفریآذرمانی