بی تو شکوفههای سحر وا نمیشود
باز آ که شب بدون تو فردا نمیشود
قفل دری که بین من و دستهای توست
در غایت سیاهی شب وا نمیشود
ورد من است نام تو هر چند گفتهاند
شیرین دهن به گفتن حلوا نمیشود
عشق من و تو قصۀ تلخ مصیبت است
میخواهم از تو بگسلم اما نمیشود
ای مرگ! همتی! که دل دردمند من
دیگر به هیچ روی مداوا نمیشود
آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود
قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش
دیگر به هیچ بارقه گیرا نمیشود
درد مرا ز چهرۀ خاموش کس نخواند
چون شعر نا سروده که معنا نمیشود
باید ز هم گسست قیود زمانه را
با کار روزگار مدارا نمیشود
عباس خیرآبادی