- بگو که دوست دارمت!
و او دوباره کوه را
میان پنجه های خود فشرد،
آب شد
درون ظرف تشنه ریخت
- بگو که دوست دارمت!
و او دوباره پهن شد
و جنگلی نمود دشت خشک را
سپس به بوستان روی فرش کهنه خیره شد:
هجوم گل
و ساقههای پیچ پیچِ زنده، نغمه های بی شکیبِ بلبلانِ شاد...
ولی صدای رو به رو دوباره گفت:
- بگو که دوست دارمت!
و او دوباره آب شد
اتاق را فراگرفت
و فوج ماهیان رنگرنگ
از دهان پنجره
گریختند تا گلوی خشک باغ
ولی صدای رو به رو دو پلک روی هم نهاده
خیس و ترسخورده بازگفت:
- فقط بگو!
بگو که؛
دوست دارمت!
ولی دریغ!
مرد، لال مرده بود...
محمدحسین جعفریان