... آه ای تنها بهار بخت من!

گریه کن بر این خزانِ سخت من!

من امید نوبهاری داشتم

از تو ای گل! انتظاری داشتم

چشم من امشب به جز شبنم نبود

زخم‌هایم را شمردم کم نبود

زخمِ بر تنهاییِ خود خَم شدن

غصۀ از نیمۀ خود کم شدن

یاد باد آن روزهای رفته را

یاد باد آن «بهترین یک هفته» را

ما میان خنده‌ها رد می‌شدیم

در نگاه هم مجرد می‌شدیم

چشم ما آیینه را گم کرده بود

بوسه در گلدان تراکُم کرده بود

ما شبیه بغض یکدیگر شدیم

مثل الماسی بر انگشتر شدیم

روح تو لغزید هر شب بر تنم

من، «تو» شد صدبار در پیراهنم

باد رمزی زیر گوش غنچه گفت

روی ایوان «دوستت دارم» شکفت ...

 

زنده‌یاد احمد عزیزی