آن روزها نام مرا حتی نمیدانست
من عاشقش بودم ولی گویا نمیدانست
من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم
انگار او چیزی از این خطها نمیدانست
با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا
از عشق میدانست چیزی یا نمیدانست؟
هی خواب میدیدم که در گرداب گیسویم
اما کسی تعبیر رویا را نمیدانست
رمال هم از آینه چیزی نمیفهمید
از سرنوشتم نقطهای حتا نمیدانست
من تاجر ابریشم موهای او بودم
سرگشتهاش بودم ولی "دیبا" نمیدانست
یک شب برایش تا سحر "گلپونهها" خواندم
تنها به لبخندی مرا دیوانه میدانست
فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای
"من ماندهام تنهای تنها" را نمیدانست
بهروز آورزمان