همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم

رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته‌ام

سرخی رویم از این است که خونین جگرم

کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم

ای که در آینه هر روز به خود می‌نگری!

من از آیینه به دیدار تو شایسته‌ترم

عهد بستم که تحمل کنم این دوری را

عهد بستم ولی از عهد خودم می‌گذرم

مثل ابری شده‌ام  دربه درِ شهربه شهر

وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...

 

میلاد عرفان‌پور