می‌کِشی روح مرا چون نقش یک ایوان کاشی

آبی‌ام، سبزم، سپیدم، تا تویی نقّاش باشی

شمع سقّاخانه‌ها تو، گلّۀ پروانه‌ها من

قصّه‌ای هستیم با هم بی‌تکلّف، بی‌حواشی

در محبّت تازه‌کارم، حرف‌هایی ساده دارم

می‌سرایم از تو امّا مثل شاعرهای ناشی

تا که بنویسی به من، ای خوشنویس! از مطرب و می

یک نیستان آرزو را عاشقانه می‌تراشی

می‌نشینم روبه‌رویت، خنده‌رو از گفت‌وگویت

حافظت کو تا غزل را باصفاتر چیده باشی؟

 

اعظم سعادتمند