زان شب که با تو دست در آغوش کرده‌ام

یکباره ترک صبر و دل و هوش کرده‌ام

هرچ آن نه عشق توست، به بازی شمرده‌ام

هرچ آن نه یاد توست، فراموش کرده‌ام

در چشم من شده‌ست یکی دانه گهر

هر نکته‌ای که از دهنت گوش کرده‌ام

خالی بشد دماغ من از مستی و خمار

زان باده‌ها که از لب تو نوش کرده‌ام

بر چرخ می‌رسید خروش دل از فراق

او را به وعده‌های تو خاموش کرده‌ام

از چشم نیم‌خواب تو امروز روشن است

آن ناله‌ها که من ز غمت دوش کرده‌ام

دستم که زیر سنگ فراق است هر شبی

تا روز با غم تو در آغوش کرده‌ام

پرسیدم از دلم که چرا دوری از برم

گفتا که خود فرا رخ نیکوش کرده‌ام

 

کمال‌الدین‌اسماعیل‌بن‌محمد‌بن‌عبدالرزاق‌اصفهانی