دزدیده می‌خرامی و پاورچین، رشکِ نسیمِ تُردِ سحرگاهی

جان تازه می‌شود ز دَمِ پاکت، بویِ بهارِ آمده از راهی

ما دست اگر دهیم به دستِ هم، از آسمان گذشتنمان سهل است

من شوقِ پر کشیدنِ یک فریاد، تو قامت کشیدة یک آهی

در کوچه‌باغ‌هایِ خیال و خواب، شاید که برخوریم به یکدیگر

من رهسپارِ کویِ توام هر شب، تو عابرِ کدام گذرگاهی

چرخِ بلند اگر که ز چشم افکند، روزی تو را چو اشک، مبادت غم

خواهی شدن عزیز تر از اوّل، تو یوسف برآمده از چاهی

از خاطرت چه می گذرد آیا؟ آمیزه‌ای ز شادی و غم شاید

گه سرخ‌تر ز لالة شادابی، گاهی پریده‌رنگ‌تر از کاهی

بیرون میا ز خانه که می‌ترسم، چشمِ مَهِ دوهفته فتد بر تو

ای چشمِ تشنه‌ام نگران تو! بشنو ز من که ماه‌تر از ماهی

با جلوه‌های چشم‌نوازِ خود، باغی پُر از شکوفة گیلاسی!

از جان و دل اگر که تو را خواهم، جرم از من است یا تو که دلخواهی؟

چون چشمه در کویر، شگفت‌آور، چون آب، در سراب، تماشایی

مانندِ عشق در دل پیرِ من، تصویرِ یک تصوّرِ ناگاهی

پیش تو سفرة دل خود را چند، از سادگی گشایم و برچینم؟

حاجت به باز کردن و بستن نیست؛ کز آنچه رفته بر سرم آگاهی

غرقِ عرق شود تنِ سردِ من، هر شب ازین خیال، که می‌دانم

گیراتر از تبی که به جان افتد، مانندِ بوسه، گرم‌تر از آهی

از داغِ کهنه‌ای که به دل داری، خون می‌چکد هنوز، خدای من!

گاهی نشانِ آهِ جگرسوزی، گاهی اسیر نالة جانکاهی

از شادیِ شنیدنِ حکم تو، دیگر نه سر سر است و نه پایم پا

من بنده‌ام؛ مریدم و فرمانبر، تو مرشدی؛ مراد منی، شاهی

رؤیای قد کشیدنت ای ناله، ترکید چون حباب و دلم افسرد

در تنگنای سینه تو را دیدم، عمرت دراز باد، چه کوتاهی!

بی دست و پا اگرچه شدی ای دل، مگشای از میان، کمرِ خدمت

پیرانه‌سر مباد که پندارند، از بندگانِ رانده ز درگاهی!

 

محمد قهرمان