در هم شکست بغضِ من ... اما نگو چرا؟

معقول باش؛ گفتنِ راز مگو چرا؟

تطهیر کرده جان مرا اشک نیمه شب

با اشک غسل کرده ام امشب... وضو چرا؟

رسوا شد آن کسی که به چشم تو دل سپرد...

دل می بری قبول... ولی آبرو چرا؟

گفتی سکوت را بِشِکن گفتگو کنیم

وقتی نگاه هست، دگر گفتگو چرا؟

دنبال تو نخواه  بگردم... که از دلم

با پای خود اگر بروی، جستجو چرا؟

بارانِ روزِ رفتنِ تو هست خاطرم...

با اشک شسته بود خداوند کوچه را

من با کدام امید تو را آرزو کنم؟

در من امید نیست... ولی آرزو چرا...

 

بشری صاحبی