خراج چین، سر زلفت ز مشک ناب گرفت

رخ تو آینه از دست آفتاب گرفت

گر آفتاب نه‌ای از چه ای کمان ابرو

تو چون سوار شدی ماه نو رکاب گرفت

بگو به خواب که امشب میا به دیده‌ی من

جزیره‌ای که مکان تو بود آب گرفت

تو تا به ناز فکندی به چهر، زلف سیاه

فغان ز خلق برآمد که آفتاب گرفت

میان خواب مرا گریه دست داد، ظهیر

ببین که دشمن خونی مرا به خواب گرفت

 

ظهیر فاریابی