با گریه چو رود آمده‌ام راهِ درازی

تا دفن شوم در دل این خاک چو رازی

ای نقطۀ پایانِ سفر تا نرسیدن!

من خسته‌ام از شُعبَده و مُعجزه‌بازی

دلتنگی اگر سر برسد، سود ندارد

نه بادۀ مولانا، نه الکلِ رازی

شمعی نشد افروخته از فلسفه بافی

راهی به رهایی نشد این قافیه‌سازی

دیدارِ تو قسمت نشد اینجا و به ناچار

رفتیم پیِ کشفِ جهان‌هایِ موازی

دل رفت و یقین گم شد و از یادِ تو رفتیم

شاید که چنین است تو را بنده نوازی!

 

عبدالحمید ضیایی